روزهای دردآوری بودن اينهايی که تموم شدن! يک هفته بستری بودن توی خونه و به لگن و سوند و بيضه ی بی کار فکر کردن! روزهای خوبی بودن اينهايی که می خواستن بيان ، اگر من اينقدر خسته و بی مصرف نبودم ، احساس دوس داشتنيی نيست دست و پا زدن بی انتها؛ ننوشتن ِ نا نوشته ها و فکر نکردن به ندانسته ها!
سالهاس که چيزی رو فراموش کردم و هيچ راهی برای يادآوردنش نيست ، امروز هم مث روزهای ديگه ، حقيقت و گزارش کار و عرفان و Net. و معجزه و خودارضايی؛
سلام؛ میدونم دلت نمیخواد وبلاگتو بخونم، ولی فقط میخوام بدونم با اين که URL مينويسي، من هنوزم اجازه ندارم اعترافاتتو بخونم؟ اگه دوست نداري بخونم، بهم بگو. قول ميدم كه تا آخر عمرم نيام اينجا ( مثل تمام اين مدت كه آدرس وبلاگتو داشتم ولي نمياومدم، چون شماها هنوزم منو از خودتون نميدونين. ) ، مگر اين كه خودت بگي، كه البته بعيده...
هوم! من کی گفتم که نخوان يا بخوان؟ تو مثل همه ی چيزهای ديگه آزادی که بخوانی يا نخوانی به شرطی اين ساعتی که اين نظر رو می دادی خواب باشی!